"كمونیسم معمای حل شده تاریخ"

ماركس اهل تعریف (define) موضوعات، مقولات و پدیده ها (object) نبود. "تعریف این یا آن موضوع چیست؟" برای ماركس بی ربط بود چرا كه در متد دیالكتیكی ماركس همه چیز، با تاكید، همه چیز در حال تغییراست. همچنین، بجرات میتوان گفت كه موضوع محوری ماركسیسم انسان است و برای ماركس منفعت انسانمعیار او در سنجش و قضاوت از آنچه به انسان مربوط میشود است. انسان چیست؟ آیا میتوان آنرا در تعریفی گنجاند؟ ما میتوانیم از انسان بعنوان یك موجودیت عینی بیولوژیك عكسی (snapshot) بگیریم اما این عكس نسبی است، مقطعی است. بیولوژی انسان خصوصا اندازه و توانائی كاركرد مغز او همیشه متناسب با پیچیدگی جامعه در حال رشد بوده است و در آینده نیز رشد و تغییر خواهد كرد. میگویند تغییرات آتی در انسان، علاوه بر انطباق او با تغییرات جامعه انسانی و محیط زیستش، انتگراسیون تكنولوژی با بیولوژی یا شاید برآیندی از همه آنها خواهد بود. اینكه انسان آینده صرفا و حتی عمدتا بیولوژیك باقی بماند موضوعی برای مناظره بین صاحب نظران است. اینكه هوش یكی از صفات ممیزه انسان باقی بماند قطعی نیست اما یك اصل همیشه قطعی بوده است: انسانٍ در تجرید، یعنی یك موجودیت مستقل و منفرد بیولوژیكی، اساسا قابل تصور نیست چون انسان بدون زندگی جمعی منقضی میشود. مغز انسان بدون اجتماع رشد نمیكرد و نخواهد كرد. او بدون همزیستی با دیگران قادر به تجرید و بكار بردن اصول منطق نمیشد، زبانی برای گفتگو ابداع نمیكرد، متفكر نمیشد، ابزار ساز نمیشد، نوازنده و دانشمند و آشپز نمیشد. پس انسان قبل از هر چیز یك موجودیت جمعی دارد و این تعریفی از انسان نیست بلكه یك مشاهده عینی است. 

ماركس میگوید: «بشر به تحت اللفظ ترین معنای کلمه [یا بمعنای اخص ِ اخص ِ کلمه] یک موجود سیاسی است. بشر نه صرفا حیوانی گروه زی [یا گله زی]، بلکه حیوانی است که فردیتش [هم] تنها میتواند در میان جمع [یا جامعه] متحقق شود. تولید توسط یک فرد منزوی بیرون از جامعه ... همانقدر پوچ است که تکوین و تکامل زبان بدون وجود افرادی که با هم زندگی و صحبت کنند». (ترجمه از جمشید هادیان) سیاسی در اینجا عامترین بیان از روابط افراد در اداره جامعه شان است. سیاست بمعنی برقرار كردن روابطی با دیگران برای اداره كردن نیازهای اعضای یك جمع. این رابطه چگونه برقرار شد و در بهترین حالت چه میتواند باشد؟ رابطه ای كه انسانهای اولیه بصورت فطری با یكدیگر برقرار كردند (یعنی سیاستی كه بكار بردند) همكاری و مشاركت بود. انسان اولیه كه صدها هزار سال در شكل كمونیسم خام زندگی كرد با چنین معیاری، با سیاست اشتراك و همكاری توانست مشكل اقتصاد خود، یعنی برآورده كردن نیازهای مادی حیاتش را حل كند، بر مشكلات زیستش غلبه پیدا كند و نهایتا از انقراض خود جلوگیری كند. بنابراین معیارهائی كه انسان موفق شد بكمك آنها صدها هزار سال به بقای خود ادامه دهد مشاركت و همكاری بود.

كمی در مورد معیار
معیار خوب و بد را در متن سلامت جسم انسان در نظر بگیرید. انسان برای تنفس به اكسیژن نیاز دارد چون بیش از نیمی از بدن او را اكسیژن تشكیل میدهد. پس چون انسان عمدتا از اكسیژن ساخته شده است، اكسیژن برای سلامت انسان الزامی و میتوان نتیجه گرفت كه اكسیژن ماده ای خوب برای انسان است اما تنفس دی اكسید كربن انسان را به هلاكت میرساند و در نتیجه بد است. آیا معیار خوب و بد برای اكسیژن و دی اكسید كربن قائم بذات و طبیعی است؟ آیا طبیعت عناصر خود را به خوب و بد تقسیم كرده، اكسیژن خوب اما دی اكسید كربن بد است؟ واضع است كه چنین معیاری در طبیعت وجود ندارند. این معیار ابژكتیو نیست بلكه معیار ذهنی انسان است كه صرفا برای سلامتی موجودات زنده كاربرد دارد. بعبارت دیگر معیار خوب و بد حتی آنجا كه ما با فیزیك، با بیولوژی انسان سر و كار داریم تابعی از محوری است كه ما با آن منفعت انسان را میسنجیم. وقتی به جامعه انسانی میرسیم خوب و بد كاملا سوبژكتیو میشوند. آیا كسی میتواند انسان "ایده ال" را بشكلی عینی تعریف كند؟ اگر میشد باید بتوان عنصر عینیٍ تعریف ایده آل را در انسان پیدا كرد. باید بتوان "ذات" را بعنوان یك مقوله ایستا و قابل اندازه گیری یافت و نشان داد. اما ما موجودیتی بنام ذات در انسان نداریم. بجز معدود كدهائی برای حیات، هیچ كد غیر بیولوژیكی در دی ان ای ما حك نشده است. پس تعریف انسان ایده ال و به تبع آن تعریف انسان نسبی است. آنچه همیشه معتبر است معیارهای سوبژكتیو ماست.

در دید مكانیكی به منافع انسان چنین بنظر میرسد كه بشر ابتدا موجودیت فیزیكی خود را بازسازی میكند و سپس وارد رابطه با دیگران میشود. اما از آنجا كه انسان نمیتواند به تنهائی نیازهای مادی و حیاتی اولیه اش را بر طرف كند، او قبل از هر چیز موجودی اجتماعی است كه موضوع رابطه اش با دیگران برطرف كردن نیارهای اقتصادی (نیازهای مادی برای بقا) است. پس او بدون اجتماع و اجتماع بدون او قابل تصور نیست. بنظر من این نقطه شروع ماركس در ارزیابی از انسان و شاخص انسانیت در روابط اجتماعی است. حل معمای اقتصاد (بقا، باز سازی فیزیكی و حیات مادی) نهایتا انسان را آزاد و به شاخص انسانیت نزدیك میكند. چگونه میتوان معمای اقتصاد را حل كرد؟ امروزه روز بارآوری كار بسیار بیشتر از رفع نیازهای بقای انسان رشد كرده است اما معمای اقتصاد همچنان میلیاردها انسان را گرسنه به رختخواب میفرستد. برای حل معمای اقتصاد، كمون اولیه به او حكم كرد كه آنچه انسان بصورت فطری در رابطه اش با دیگران برقرار كرد،  را بكار ببرد. اما اینبار لازم است خصلت فطری همكاری و مشاركت به یك خود آگاهی همگانی و مسلط بر جامعه تبدیل شود. او نام چنین سیستم خود آگاه و بی طبقه ای را كمونیسم گذاشت و برای رسیدن به آن دیكتاتوری پرولتاریا را الزامی میدانست. اما انسانیت چه؟ انسانیت مفهومی سوبژكتیو است، شاخصی همیشه معتبر اما متغیردر روابط حسنه انسانها با یكدیگر و با میحط پیرامونیش است. اینكه انسانیت بعنوان شاخص مسلط در روابط اجتماعی انسان چگونه متبلور میشود، برای ما قابل تصور نیست. ما میتوانیم با داده های امروز شمه ای از انسانیت را بتصویر بكشیم. میتوانیم آنرا در همیاری مردم در كمك به زلزله زدگان كرمانشاه یا به گرسنگان در آفریقا ببینیم، میتوانیم دردفاع از حق حیات حیوانات مشاهده كنیم. اینها اما نمونه هائی از موضوعی هستند كه تنها در یك جامعه سوسیالیستی بطور كامل امكان شكوفائی پیدا خواهد كرد. پس آنچه انسان را انسان میكند و انسانیت را شكوفا میكند حل معمای اقتصاد است. معمای اقتصاد در اولین مرحله از بارآوری كار جامعه را طبقاتی كرد، انسانها را به طبقات متضاد المنفعه تقسیم كرد. برای حل معمای اقتصاد برمبنای مشاركت و همكاری لازم است وحدت منافع داشت، باید طبقه زدائی كرد. برای نیل به این هدف، به تعبیر ماركس، باید روابطه برابری جویانه سوسیالیستی با گذر از دیكتاتوری پرولتاریا یا همان حكومت كارگری حاكم شود. ماركس باختصار میگفت "كمونیسم معمای حل شده تاریخ است و خود را چنین راه حلی میداند."*

پانویس
موضوع این یادداشت ربط مستقیمی به "حكومت" كه مفهومی مختص به جوامع طبقاتی است ندارد اما اگر رد پای ماركس را از اولین ارزیابی او از انسان دنبال كنیم به این نتیجه خواهیم رسید كه حكومت سوسیالیستی دروازه ورود به جامعه انسانی است. در این راستا "حكومت انسانی" با تاكید بر حكومت مفهومی شتر مرغی است زیرا نه مشخص كننده نوع خاصی از حكومت طبقاتی در جوامع طبقاتی است و نه ربطی به جامعۀ كمونیستی داردــ جامعه ای كه در آن حكومت بی معناست ــ بلكه صرفا یك مفهوم انتزاعی، ذهنی و پوچ است.
* “Communism is the riddle of history solved, and it knows itself to be this solution.”, Karl Marx, Economic & Philosophic Manuscripts of 1844

پست‌های معروف از این وبلاگ

کشمکش آمریکا - ایران و ما

انقلاب زمستانی مبارک، زندگی ادامه دارد

درباره خط سیاسی خسرو گلسرخی